سرزمین قند پارسی،شکر تاجیکی ( قسمت اول )

سلام

سرزمین قند پارسی، شکر تاجیکی

تلفن را بر می دارد می گوید ما شما را به پیشواز می آییم، دلم غنج می رود. ما در یک روز پنج شنبه به دوشنبه رفته ایم و او ما را به انتظار ایستاده است. می گوید قرار است سفید کننده بشود یعنی وکیل، می گوید اینجا شرط نامه کردن خیلی پول در نمی آورد برای همین مهمان خانه زده ایم، می گویم وکلا در همه جای دنیا پول خوبی درمیاورند لبخند را تحویلمان می دهد و می گوید اینجا قول قول است. همه جا در دوشنبه تعطیل است موزه ها که اولین فضای جذاب هر شهری برای من هستند رنگ می بازد همسفره شدن و “نان شکستن” با این مردم دوست داشتنی علایقم را تغییر داده. گفته اند می توانیم برویم به باغ گیاهشناسی دوشنبه با “افتابوس” می رویم و توی اتوبوس لبخند است که میزبانمان می شود، همه زنها اطلسیهای خوش رنگشان را به تن کرده اند و موهای بلند شبقشان را بافته اند می گویند امروز آنجا نوروز گاه است. به باغ رسیده ایم مهمانی محنت کشان باغ است و یک خانم زیبا برایمان شعر می خواند و می گوید “نان بشکنید” ما را به سفره پر برکتشان مهمان می کنند و بعد در بیرون از مهمانی وقتی عجله ما را برای رفتن و دیدن باغ می بینند ظرفی “آش پلو” به ما می دهند ترکیبی از هویج و نخود و گوشت و برنج و محبت و مهمان نوازی با لبخندی که می گوید بفرمائید و نان بشکنید و با دست برایمان تکه ای نان می شکند و در گوشه بشقاب می گذارد. دوشنبه مانند شهرهای تحت تسلط کمونیستها انگار چیزی را گم کرده است، مثل تمام شهرهای بلوک شرق انگار ضربه ای به سرش خورده و قسمتی از کودکی و نوجوانی را فراموش کرده اما چشمهایش می خندد، خریدن سیم کارت و بودن در این شهر آسان نیست، تقریبا بی خیال خریدن سیم کارت و اینترنت می شویم و به اینترنت محل اقامتمان بسنده می کنیم. میدان امیر اسماعیل سامانی و مجسمه پیروزمند او، تزئینات نوروزی آن یادمان می آورد که سامانیان این دیار را به سامان رسانده اند و جایگاهشان برای مردم این خطه چیزی میان کوروش کبیر و شاه عباس صفوی است. بعد پرسان پرسان با “میکروافتابوس” یا همان مینی بوس و تاکسی رفتیم به شهر حصار قلعه ای که چندان خوب محافظت نمی شود اما قدمتش را با ترکیب دو سه مدرسه کنارش گواه برو بیای گذشته است. با آن مزارع بی نظیر اطرافش و ایستگاه اتوبوسی که نقش داس و چکش روی آن یادگار کمونیسم است، همان که خطشان را عوض کرده، و ما به خاطر سفر کمی سیریلیک خواندیم تا بتوانیم در صورت نیاز در و دیوار را بخوانیم و معنی کنیم به تابلو ها نگاه می کنم هر کدام جایی را نشان می دهند، بازار، حاجت خانه(دستشویی)، داروخانه، بیرون و … راهی یکی از مغازه ها می شویم می گوید تمام سنگهایمان از بدخشان است. و من به آرزوی دیرینه ام می رسم گوشواره ای از لاجورد بدخشان می خرم، به یاد هخامنشیان که رنگ لاجوردی تخت جمشید را از سنگهای لاجورد و طبیعت بی نظیر و کوههای بلند ایالت بدخشان می آوردند همان که این روزها نیمی در افغانستان و نیمی در تاجیکستان است، و برای رفتن به آن طبیعت بی نظیر و دیدن مردم بی نظیرش باید دل زد به جاده هایی که نیست و با ماشینهای شاسی بلند رفت و مهمان خانه هایشان شد، خانه هایی که صفه های کنار سالن اصلی محل نشستن مهمان است و تکیه گاه خانه ها پنج ستون به نیت پنج تن است.
بعد از سه روز که می خواهیم راهی استر افشان شویم پشت سرمان آب می ریزند و می گویند راه سفید…

ادامه دارد…..

ارسالی از خانم سیده مهسا مطهر

(خاطرات یک سفر به تاجیکستان)

 

Comment (5)

  • ماشالله به این قلم سلیس، لطیف و روان،دل نشین و شیرین.
    زیبایی و لطافت این کشور با این همه نزدیکی که چه عرض کنم هم فرهنگیش با کشور عزیزمان ایران دل نشین تر می‌شود.
    احسنت.

  • درود بر مهسای عزیز که با نگارشی ساده ولی سرشار از هماهنگی معانی و ادبی خواننده را برای لحظاتی با خودش همراه می کند و گویی تمام موارد اشاره شده در متن را به چشم دیده ایم.
    برایت بهترین موفقیت ها را آرزودارم و بی صبرانه منتظر نگارش های دیگر از تو هستم.

  • درود بر شما که با بیان این سفرنامه ما را به جگرگوشه ای از فرهنگ ایران بردید.

Leave Your Comment

Skip to content