باد و باران

 

 

باد تندی شروع به وزیدن کرده است زوزه می کشد و با افتخار و قدرت ، آشفته می کند. می پیچد لای شاخه درخت ها ،پرچم ها را به اهتزاز در می آورد و شهر را در دست خودش گرفته. از جایی که من به تماشایش ایستاده ام ، می توانم اثراتش را ببینم ،پشت پنجره های یکی از بالاترین واحد های یک برج بلند ،مثل یک مرد خشمگین که دلش می خواهد زمین و زمان را زیرورو کند،مردی که می خواهد کسی پیدا شود و به بی تابی اش ،به خستگی اش و به مستاصل بودنش توجه کند.بالکن های برج های کناری از این بالا دیده می شوند. مناطقی بی دفاع در برابر حمله باد،بالکن ها سرزمینی هستند که این باد عصبانی ، جنگ اصلی اش را آنجا راه انداخته اما هیچ خبری از ساکنان برای دفاع از داشته های بالکن ها نیست. گل های گلدان های لب بالکن ها،یکی یکی پرپر می شوند.رخت های روی بندها ،کنده می شوند و توی چنگ باد فرو می روند اما هیچ کس سراغی از آنها نمی گیرد.بالاخره رعد و برق شروع می شود و اشک آسمان در می آید. مرد خشمگین بالاخره گریه اش گرفته .بالاخره کم آورده است . با نخستین قطرات باران سروکله آدم ها یکی یکی توی بالکن ها پیدا می شود. یکی تند تند لباس ها را از روی بند جمع می کند.یکی گلدان ها را از لب بالکن بر می دارد. یکی جعبه ها را به داخل خانه می برد و یکی جارو و تی اش را جا به جا می کند.
مرد عاصی باد،بالاخره موفق شده ،بالاخره با اشک هایش توانسته توجهی که می خواهد به دست بیاورد.
مواجهه ما آدم ها درست همین شکلی است ،آدم هایی که خسته اند،شاکی اند، به پایان خط رسیده اند و به درو دیوار می زنند تا کسی پیدا شود و بپرسد:”هی فلانی،چرا اینقدر خشمگین و خسته ای؟” ما با آدم ها جور خوبی تا نمی کنیم تا وقتی اشک هایشان،مدارک محکم کم آوردن و بریدن را نبینیم،حواسمان را جمعشان نمی کنیم تا وقتی زندگی، کسی را به زانو در نیاورده باشد،جلویش خم نمی شویم تا به قدر لحظه ای، هوایش را داشته باشیم. اغلب ما ، با آدم های زندگی مان اینطوری معامله می کنیم،معامله ای بی خطر، دور و بدون ریسک .
آدم های زیادی را می شناسیم که به هر دری می زنند تا کسی پیدا شود و به قدر عمر یک باران ، به تمام خستگی ها،پشیمانی ها و آسیب هایشان توجه کند. ولی می گذاریم آنقدر خودشان را به درو دیوار بکوبند تا بالاخره به بزنگاه اشک ناچاری برسند. آن وقت است که یکی یکی سروکله مان در بالکن های رابطه پیدا می شود تا به قدر لحظه ای ،نجات بخش باشیم.
نگذاریم کسانمان بی ما باشند. نگذاریم برای دیده شدن غم هایشان ، خودشان را کوچک کنند.نگذاریم طعم حقارت را برای درخواست کمک از ما بچشند. نگذاریم خودشان را به زمین و زمان بزنند تا بلکه ما ببینیم و بشنویم شان. نگذاریم دیر و دور شود آنچه می تواند مانع سرخوردن اشک ها روی صورتشان شود.نگذاریم آدم ها تا آخرین مرحله بازی دست تنها باشند.همیشه نباید منتطر باران باشیم تا باد را جدی بگیریم . گاهی باید با نخستین وزش بادها خودمان را به بالکن ها برسانیم،چشم بدوزیم توی چشم مرد خشمگین و بگوییم:” این نیز بگذرد”. گاهی باید وقت و بی وقت سری به بالکن های رابطه مان بزنیم و ببینیم اوضاع از چه قرار است. اشک ها و باران ها ، اگر چه پاکند وقتی فرو می ریزند خیلی چیزها را با خود به قعر خاک می برند که دیگر هرگز به جای اول برنمی گردند. با آدم ها مثل قصه باد و باران تانکنیم. باد های سهمگین ، روزی دامن خود ما را هم خواهند گرفت. مبادا برای آغوشی تسلی بخش و نگاه هایی حامی، باران شویم که بعد از باران ، زمینمان ،دیگر زمین سابق نیست.
نوشته از هدی ایزدی در همشهری 16 خرداد 94
ارسالی از : سید محمد ریاضی پور

Comment (1)

  • دو تا (مرد خشمگین ) میشناختم به سراغ هردویشان رفتم ولی هیچکدام کوتاه نیامدند یکیشان درخاک خفته است و دیگری را باز هم به سراغش خواهم رفت تا بلکه از خشمش کاسته شود ولی تاکنون موفق نشده ام . درست است که مشغله های زندگی کنونی مجالی برای همدلی نگذاشته است ولی بعضی از ما خودمان وقتی که یکی پیدا میشود و میخواهد کمکمان کند حاضر به همکاری نمی شویم . به امید روابط صمیمانه و معقول .

Leave Your Comment

Skip to content