حکایت چلوکباب در ایران

 

 

از مرشد چلویی تا حسن ششمشیری داستان چلوکباب و چلوکبابی در ایران ، حکایت عجیبی است روزگاری بود که یک ظرف چلو با کره و مخلفات را جلوی شما می گذاشتند و هرقدر که می خواستی کباب کش یعنی فردی که سیخ های کباب حاضر وداغ را در دست داشت صدا زده و یک سیخ دیگر طلب می کردی و کباب کش نیز یک سیخ دیگر روی ظرف چلوکه انباشته از برنج مخلوط با کره حیوانی و سماق بود ، می کشید .این سیخ کشیدن ها آنقدر ادامه داشت تا مشتری سیر شود و خودش از سیخ کش طلبیدن دست کشد ، سرظهر که می شد خدا بیامرزد مرشد چلویی را ، که در ضلع شرقی مسجد جامع چلوکبابی دایر کرده بود ، حاج میرزا احمد عابد نهاوندی معروف به مرشد چلویی به خاطر داشتن درجات عرفانی و شاعر بودنش مورد احترام مردم بود و روی تابلوی مغازه اش نوشته بود ” نسیه و وجه دستی داده می شود حتی به جنابعالی به قدر قوه ” گفته شده است که مرشد به شاگردان خود گفته بود کسانی که می خواهند غذا بیرون به برند از نزد هدایت کنند تا از نزد وی بگذرند.
مرشد چلویی مقصدش این بوده که بچه ها و نوجوانانی که برای تجار و صاحب کارهای خود بازار غذا می گرفتند و می بردند و خودشان از آن محروم بودند مرحوم مرشد کودکی که با ظرف غذا در دست نزد او می آمد قدری پلوی زعفرانی روی بادیه او می ریخت و ظرف را کامل می کرد و بعد تکه کباب یا لقمه گوشت و ته دیگی روی نان می گذاشت و به کودک و شاگرد پادو می داد چون می دانست کودکان و نوجوانان پادو را راهی بر سر سفره تجار و میهمانانش نیست و می خواست دل این نوجوانان در حسرت یک لقمه چلوکباب نماند ، آری این بود صفت کاسبانی همچون مرشد چلویی و مرحوم شمشیری که هردو اسوه جوانمردی و به حق افرادی مومن و معتقد بودند خدایشان اینان و همه خوبان را قرین رحمت خود سازد .
در جلوی مغازه مرشد چلویی صفی مخصوص فقرا بود که از داخل راهرو شروع می شد تا از انظار عموم دور باشند و آبرویشان حفظ شود.
مرشد چلویی همچنین افراد فقیر و عائله مندی را بعضا شناسایی کرده بود و هر روز این افراد می آمدند و به نسبت تعداد عائله خود غذای رایگان و حتی خرجی می گرفتند سرظهر که می شد مرشد جارچی ها خود را به کوچه و بازار می فرستاد و آنها با صدای بلند “آهای ناهار حاضر است و سیخ های کباب روی منقل و برنج دم کشیده است “.اهالی بازار که به قول معروف ” دستشان به دهانشان می رسید ” و اوضاع مالی نسبتا خوبی داشتند با شنیدن صدای جارچی به طرف مرشد چلویی راه می افتادند و روی سکوهای مرشد می نشستند تا چلو پخش کن با یک سینی مملو از چلو که سردست گرفته بود می آمد و و در ظرف هر کس چلو می ریخت و به قدری در این کار خبره بود که اگر ظرف چلوی دو نفر را وزن می کردی از یک تا 5 گرم کیل یا وزن برنج تفاوت بیشتری نداشت.
پس از آن نوبت کره پخش کن بود که با ظرف کره حیوانی گلوله های کره را روی برنج می گذاشت آنگاه کباب کش از راه می رسید که سیخ های داغ کباب را در دست داشت و در ظرف مشتری ها که چلو را با کره و سماق مخلوط کرده بودند ، سیخ کباب را روی برنج می کشید. مرشد بیرون بر هم داشت یعنی به قول امروز پیک موتوری بیرون برها یک سینی حاوی چند ظرف چلوکباب را قرار می دادند و برای سرد نشدن غذا ، چلوکباب ها را در ظروف مسی دردار می
ریختند و برای مشتری یا مشتریان حمل می کردند ؛ درهای روی ظروف محفظه هایی به شکل کلاه خود بودند و تا 50، 60 سال پیش این رسم برقرار بود که چلوکبابی ها بر سردر خود چندتا از این محفظه های روی ظرف چلوکباب را بر سردر خود به علامت اینکه اینجا چلوکبابی است ، می آویختند.
خانم ها حق ورود به چلوکبابی را نداشتند و زن بیچاره بوی خوش چلوکباب به مشامش می رسید اما حق ورود به دکان مرشد یا هر مکان عمومی را نداشت و تنها این محل ها مخصوص مردان بود ؛ گاه می شد زنی تازه حامله شده که هنگام ویارش بود دلش برای چلوکباب آب می شد اما باید با خانمی که بزرگتر از بستگان که اغلب مادرشوهر یا خواهرشوهر و یا ازبستگان و همسایگان بود موضوع را درمیان می گذاشت و اگر شوهرش فردی دلسوز اهل دین و معرفت بود بعد از چند روز برای زنش چلوکباب سفارش دهد .
نقل از : مجله زندگی نو ( کانون بازنشستگان شرکت نفت ملی ایران )

ارسالی از:سید محمد حسین شریف زاد

Comment (4)

  • به نام خدا
    با تشكر از ارائه مطلب در خور توجه و عبرت آموز آقاي حسين شريف زاد

    ايشان به صورت سربسته به نوه خود فرموده بودند :
    امير المومنين و پيامبر را ديده اند كه رويروي مغازه هستند و تابلوي حاوي مطلب بالا كه آقا حسين به آن اشاره نمودند ( نسيه و وجه دستي داده ميشود ….. ) را به يكديگر نشان مي دهند و لبخند بر لب دارند .
    ايشان سواد نداشت اما مي گويند چندين صفحه به زبان عربي را به ايشان نشان مي دادند و ايشان قادر بود آنهائي را كه آيه قرآن هستند ، از بقيه تشخيص دهد .
    گفتند چگونه مي فهمي كدام قرآن است كدام نيست ؟
    ايشان فرمود : آنهائي كه قرآن هستند نور دارند و مي درخشند . نور آنها را نمي بينيد ؟
    در حكايت ديگري از ايشان مي گويند تمامي گربه هاي محله راس ساعت 5 بعدظهر جلوي مغازه ايشان جمع مي شدند و ديگر اين ساعت برايشان شرطي شده بود . حاج مرشد يكي به يكي به گربه ها هم كباب مي داد و اين كار تا زماني كه ايشان زنده بود ادامه داشت .
    ايشان يك ديوان شعر هم دارد كه به صورت في البداهه سروده است .
    توصيه مي كنم كتابي را كه در خصوص خصوصيات و زندگي نامه ايشان است را حتما بخوانيد . بسيار هيجان انگيز و البته عبرت آموز است .
    بزرگي نزد خدا و طي مراحل عرفان و برگزيده شدن در بارگاه الهي ، به جنسيت ، سن ، سواد ، محل زندگي و …… نيست بلكه به رضايت حضرت حق از آدمي است .
    با تشكر مجدد از آقا حسين شريف زاد .

  • به باور من اگر در بازار امروز ما مرشد چلويي هاي ديگر پيدا نميشود بدليل اين است كه مردم ما ديگر مردم دوران مرشد چلويي نيستند و يا به بياني مردم جامعه مرشد چلويي لياقت داشتن چنين جوانمرداني را داشتند. ( به باور من )

  • قدیما مردم با اعتقاد و بی ریایی زندگی می کردند و چون برای یکدیگر قدم برمی داشتند،خدا هم به آنها برکت می داد. مورد نظر خدا قرار گرفتن به عبادت صرف نیست بلکه عبادت تمرینی است برای مردم داری که :عبادت بجز خدمت خلق نیست. خدا روح عمو اسماعیل را شاد کند .داستانی تعریف می کرد که هنوز در گوشم حس می کنم و آن قصه یکی از علما بود که مرتب از خدا طلب می نمود همسایه اش را در بهشت به او بشناساند.تا اینکه شبی خواب دید که همسایه اش در بهشت کسی است بنام علی قهوه چی در فلان شهر. با اشتیاق و کنجکاوی راهی شهر مربوطه شد. پس از یافتن قهوه خانه به علی برخورد که پشت دخل نشسته بود .ظاهر او را عادی و معمولی دید و سراغ او رفته و جریان ماجرا را برایش گفت. از او پرسید :نماز شب می خواند یا نه؟ جواب منفی شنید. وقتی مطمین شد که آدم کاملا معمولی است کمی دلخور شد و از اینکه با او قرار است در بهشت همسایه شود گله مند شد. سرانجام مشخص شد که کار مهم و خداپسند وی این بوده که گذشت کرده و آبرو داری کرده است. او به عالم بزرگ گفت: پس از ازدواج ، همسرم اعتراف کرد که دچار دست درازی نا خواسته شده و از من طلب عفو و بخشش نمود. چون صداقت و راستی را در گفتارش دیدم ،او را بخشیدم و رازش را برملا نکردم. این مهم ترین کاری است که در زندگی ام روی داده است. عالم پس از شنیدن داستان او تازه به عظمت و معیار های خدا پی برد.
    مورد دیگر باز عمو تعریف می کرد : زن عمو حلوا پخته بود و برای همکاران بردم .یکی از آنها کسالتی مزمن داشت و با ایمان و اعتقاد به اینکه این حلوا توسط سیده ای دزست شده ،خورد و کلا بیماریش بر طرف شد. بقول معروف: با خدا باش پادشاهی کن.

  • یادم است همکار پیری داشتیم که وقتی صحبت چلوکباب میشد بشدت عصبانی میشد و جمع ما را با غرولند ترک میکرد. یکروز از او پرسیدیم آخر چرا از چلوکباب بدت میاید گفت برای اینکه شما همه اش حرفش را میزنید ولی از آن خبری نیست. شما جلوی من گذاشتید من قبول نکردم. ولی از شوخی گذشته با کیفیتی عالی غذائی بپای آن نمیرسد.

Leave Your Comment

Skip to content