حکایت

 

 

بر بالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقا به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست.
درویش و غنی بنده این خاک درند وآنان که غنی ترند محتاج ترند
آنگه مرا گفت از آنجا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنند که از صعب اندیشناکم گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی
به بازوان توانا و قوت سردست خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست
نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید که گر ز پای درآید کسش نگیرد دست
هرآن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
و گر تو می ندهی داد روز دادی هست
بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی
از کتاب گلستان سعدی- خرداد 95 – محمد ریاضی پور

 

www.sadatghiri.ir

Comment (4)

Leave Your Comment

Skip to content