قناعت، حضور…

 

قناعت

در گوشه خلوت بیابان

آنجا که کسی گذر نمیکرد
آنجا که عقاب آسمان هم
بر کوچکیش نظر نمیکرد

در گودی پای سنگ تنها
یک چاله و چند قطره آبی
از سیل بهار مانده بر جا

یک برکه کوچک و محقر
آبش کم از آب یک سماور
دل بسته به برکه در کنارش
مشتی علف ضعیف و لاغر
در قلب زلال برکه اما
صد قصه زندگی شناور

هر شام وزغ نماز میکرد
آواز به رمز و راز میکرد
میسشت ترانه وزغ را
سرخی غروب مهر خاور

آواز وزغ که زشت و زیباست
مرموز ترین سرود دنیاست
آرام کند دل حزین را
هم دلهره از پسش
هویداست


خوش باش به آنچه هست و داری
شاید که به روی شانه بردند
فردات به شیون و بزاری
….
آواز وزغ زمستیش بود
چون برکه تمام هستیش بود

 

——————————————————————————————-

 

حضور
کاش میدانستی
که من امروز چه راحت چه سبک
بی خبر از گزش خار یا لغزش سنگ
غوطه ور در غم شیرین تو
تا قله کوه
چه غزلها خواندم
کاش میدانستی
که در آن سردی صبح
شوق دیدار تو
با سبزی دشت
چه در آمیخته بود
گویی آن روز خدا
بوی موهای تورا
جای عطر گل یاس
داده بر دست نسیم
تا تن تشنه صحرا
چو من از یاد تو سیراب شود
کاش میدانستی
که میان کلمات غزلم
سینه ی رود چه برقی میزد
کاش میدانستی
که در آن اوج
تو تفسیر شقایق بودی
که تو بوی گل سرخ
معنی جنبش بید
نرمی ابر سپید
که تو پرواز پرستو بودی
کاش میدانستی
صبح امروز در آن دشت فراخ
تو نبودی اما
غیر تو هیچ نبود
سید سپهر مطهر

Comment (6)

Leave Your Comment

Skip to content