باز هم خاطرات

 

 

اگر یادتان باشد در مروری بر خاطرات به آنجا رسیدیم که خانواده ریاضی پور در سال 1350 به بروجرد منتقل شد ولی من جهت یادگیری زبان انگلیسی به تهران نزد خاله زری رفتم. پدرم نیز برای معرفی و شروع کار عازم بروجرد شد و پس از انجام کارها و اجاره خانه به مسجدسلیمان برگشته تا خانواده را به محل جدید کار و زندگی ببرد. من هم پس از ثبت نام در کلاس زبان در آکادمی زبانهای خارجی واقع در دروازه دولت ابتدای خیابان روزولت ، عملا به فراگیری زبان پرداختم تا خود را برای امتحان اعزام دانشجو به خارج آماده نمایم. در این هنگام خاله زری با خانواده بجز خالو عبدالله که در بوشهر مشغول کار بود و آبجی ناهید که شوهر کرده بود و در شوشتر ساکن بود، در تهران بودند. اگر اشتباه نکنم آقا صدری آخر دوره سربازیش را میگذراند و آقا بهروز در شرکت ماهیار واقع در خیابان سعدی کار میکرد و آقا صدری نیز که قبل از سربازی در همین شرکت کار میکرد پس از اتمام خدمت بخاطر کار و اخلاق خوبش مجددا مشغول کار شد . بعضی روزها من و سایر بچه های فامیل مانند محمد شریف زاده و احمد خردمند و محمد بزرگزاد بدیدن آنها به شرکت نزد پسر خاله ها میرفتیم. ما جوانان در آن زمان برای خودمان دورانی داشتیم و بهترین و صمیمی ترین دوستان ما همین بروبچه های فامیل بودند و بعلت تربیت و فرهنگ محافظه کاری دوست غیر فامیل کم داشتیم . روزهای کاری هفته هر کس بدنبال برنامه خودش بود آنهایی که کار میکردند مثل بهروز،صدری و احمد ولی من و شریف زاده و بزرگزاد به تحصیل و دوره کارآموزی مشغول بودیم و از عصر پنجشنبه برنامه های تفریحی شروع میشد که شامل سینما ،دورهمی و یا سرزدن به فامیل بود چون در دوره ما هم جزو واجبات بود و هم اوقات فراغت بیشتر از حالا بود.
در این سالهای دهه 50 چندین خانوار در تهران ساکن بودند که عبارت بودند از: دایی محمودیان ، عموتجلی،عمو اسماعیل، عمو جعفر مطهر ،خاله زری، دایی عبدالحسین ،آزمون ، دایی پرویز ،خردمند و پسرخاله اش محمد سمیع پورو عمو علی جزایری(پیشنماز) که برادر شوهر خاله فطین میشد. دایی محمودیان ،عمو تجلی ،آزمون، عمو اسماعیل و عموعلی در حول و حوش میدان زندان و خاله زری و دایی عبدالحسین در مجیدیه پشت سپرسازی جهان نما کوی مینا ساکن بودند که فقط چند خانه فاصله بود. بهمین خاطر بساط شب نشینی و دید و بازدید حسابی گرم بود تازه تابستان که میشد اقوام مقیم خوزستان با استفاده از مرخصی و فرار از گرما و البته دیدار فامیل به تهران میآمدند و بیشتر خانه ها پذیرای مهمان بودند . خانواده خود من که میبایست هر سال به تهران نزد دایی مهدی تا زمانیکه در تهران بود میآمدیم و بعد از رفتن ایشان به بوشهر ، نزد خاله زری میآمدیم . دایی هم خودش تابستان ها برای مرخصی و دیدار به تهران میآمد ولی ایام نوروز خودشان پذیرای ما در بوشهر میشدند . اما متاسفانه همه این خوشی ها در آذر ماه سال 1349 دچار ضربه سختی شد و آن فوت ناگهانی و شوک آور عمو تجلی بود که ضایعه جبران ناپذیری بود. هنگام فوت ایشان ما هنوز ساکن مسجد سلیمان بودیم و من سال آخر دبیرستان بودم و کاملا بیاد دارم پدر و مادرم برای مراسم ایشان به تهران رفتند و خودم سال بعد در مراسم سال وی حضور داشتم . یکی دیگر از اقوام که فراموشم شد مرحومه بی بی بتول مطهر مادر گرامی سید رحمت مرعشی برادر زاده زهرا خانم همسر گرامی عمو محمدعلی بود. پنجشنبه بعد از ظهر که میشد تصمیم میگرفتیم چه کار کنیم یا بدیدار اقوام میرفتیم یا در زمین خاکی انتهای کوی مینا بساط فوتبال راه میانداختیم و یا به سینما می رفتیم و یا منزل دایی محمودیان، جوانان چه دختر و چه پسر جمع میشدیم و ضمن خوردن چای و تخمه از هر دری سخن میگفتیم. بعضی هفته ها جمعه ها برای پیک نیک رفتن برنامه ریزی میکردیم و به باغهای ونک که آنزمان از برج و اتوبان خبری نبود میرفتیم . جالب اینکه بیشتر ما ها ماشین نداشتیم و با وسیله عمومی اینور و آنور برای تفریح بیرون میرفتیم و کمبودی نیز حس نمی کردیم . گاهی نیز شب های جمعه تابستانها به سرپل تجریش و دربند میرفتیم البته فقط پسران چون میخواستیم تا پاسی از شب بیرون باشیم و صلاح نبود که دختران را همراه ببریم. پس از گردش، پیاده از تجریش تا چهارراه قصر را میآمدیم و چون ساعت چهار یا پنج صبح بود پس از صرف کله پاچه به خانه برای خوابیدن میرفتیم . به مناسبتهای مختلف مثل جشن تولد و مهمانی روزهای پنجشنبه بیشتر منزل شادروان آزمون که در کوچه زهره روبروی کوچه عمو تجلی بنام زمزم قرار داشت جمع شده و به شادی و پایکوبی میگذراندیم در اینجا باید از مهری خانم همسر مهربان و خوش برخورد آزمون یاد کنم که با روی باز پذیرای ما بود . یکی از این جشن ها به مناسبت برگشت شادروان علی مطهر از دوره همافری آمریکا بود . یکی از نکات جالب موقع رفتن به پیک نیک این بود که وانتی کرایه میکردیم چون تعداد زیاد بود و خردمند همیشه جور می کشید و مادر خرج میشد . لازم به تذکر است که در این سالها از اقامت فامیل در کرج خبری نبود و همه در شهر تهران ساکن بودند و بعدا گرایش به اطراف تهران پیدا شد مثلا دایی محمودیان ابتدا به گوهردشت و سپس فردیس عموعلی به عظیمیه، بهروزی و خردمند به شهر پدری شوشتر بخاطر اشتغال در کشت و صنعت کارون ،مهاجرت معکوس کردند . سیما در فروشگاه کوروش مشغول کار شد و بعدا با جوانی بنام سیف ازدواج کرد و پس از آن زهره با بهزاد که دوست سیف بود ازدواج کرد و شوهرش نیز در شوشتر مشغول کار شد . خاله زری نیز به شوشتر برگشت ولی خوشبختانه در خانه خودش مستقر شد . سیف که همکار سیما در فروشگاه کوروش بود با مساعدت آزمون در جزیره خارگ مشغول بکار شد که بصورت اقماری بود یعنی دو هفته کار میکرد و دو هفته استراحت . ایشان نیز بخاطر تنها نبودن سیما و بچه ها در شوشتر مقیم شدند . واقعا جالب و عجیب است بازی های روزگار که زمانی برای بهتر زندگی کردن باید ترک وطن کرده ولی دوباره باز هم برای بهتر زیستن راهی وطن شد و این بخاطر تحولاتی بود که در سالهای دهه پنجاه در کشور روی میداد . خانواده عمو تجلی نیز عازم اهواز شدند و تنها دایی محمودیان، دایی عبدالحسین، عمو رضا و دایی پرویز و فرزندانشان سنگر پایتخت را حفظ کردند تا دوباره فامیل بازگردند چون با رویداد انقلاب در سال 57 و بعد آغاز جنگ در خوزستان و طولانی شدن آن ، کم کم مهاجرت ها شروع شد و تعدادی به شاهین شهر اصفهان که عمو اسماعیل اولین ساکن بود زیرا در ذوب اهن استخدام شد و چون شادروان علی مطهر خانه ای در شاهین شهر خریده بود به عمو اجاره داد. پس از بازنشستگی پدرم،دایی بزرگ و دایی کاظم نیز به شاهین شهر آمدند و چهار خانوار شدند و عمو را از تنهایی در آوردند . برگردیم به همان سال 50 در تهران ، شب نشینی یکی از برنامه های بدون تعطیل بود و بخصوص تابستان گاهی تا پاسی از شب در حیاط خانه مجیدیه برقرار بود و بچه ها با بازی و بزرگترها با مکالمه و خوش و بش و شوخی چنان قیل و قالی راه میانداختیم که با اعتراض همسایه ها مواجه میشدیم . بی ریایی ، صفا ، ساده زیستی بی تعارفی و عدم چشم همچشمی آنقدر روابط را راحت کرده بود که واقعا از کنار هم بودن لذت میبردیم و از این روابط خالصانه ، روحیه و نشاط میگرفتیم تا بار سنگین زندگی برایمان سبک شود. خوشبختانه شرایط آن روزگار جوری بود که پیشرفت و بهتر شدن زندگی را بین اطرافیان حس میکردی و بیشتر فامیل در سایه تلاش خود و شرایط مهیای اجتماعی اکثرا موفق به خریدن خانه و سروسامان دادن به اوضاع خانواده شدند. از خصوصیات آن روزگار این بود که اگر یکی از جوانان برای پیشرفت کار و تحصیل نیاز پیدا میکرد تا از شهر اقامت خانواده دور شود ، در شهر مقصد ، خانواده های دیگر پذیرای ایشان میشدند و مانند فرزندان خود از آنان نگهداری میکردند. مثال برای این مطلب زیاد است خود من برای ادامه آموزش زبان به تهران نزد خاله زری اقامت داشتم و یا هنگام کار در بوشهر نزد دایی و زن دایی عزیزم اقامت داشتم و یا فریده خواهرم که برای کار از بروجرد به اهواز رفته بود نزد دایی بزرگ و حباب فخری زندگی کرد و پس از رفتن به هفت تپه نزد خاله فخری بود و جالب اینکه در همانجا با آقا ظفر ازدواج کرد. نمونه دیگر دایی عبدالحسین و آبجی طیبه هستند که پذیرای محمد ،حسین و محمود برادرزاده های آبجی بودند و همینطور آقا مجتبی پسر برادر زهرا خانم که نهایت منجر به ازدواج ایشان با فاطمه خانم شد . باز علی فوآد برادرم که سال آخر دبیرستان را در هفت تپه نزد آقا مهدی و خاله فخری گذراند و یا منصور برادرم که پس از قبولی در دانشگاه اصفهان نزد عمو اسماعیل در شاهین شهر بود و این همبستگی و خانه یکی بودن فامیل را بطور بارز و ملموس نشان میدهد. با این کار خیال پدرومادرها راحت بود و البته اخلاق جوانان ما هم قابل تحسین بود که بدون دردسر و با گوش شنوا به توصیه ها و نصایح بزرگترها بارامی در کنار خانواده میزبان به فراگیری کار یا دانش میپرداختند و سپس به آغوش خانواده خویش با موفقیت باز میگشتند. جالب است بگویم زمانی که سال 55 به آلمان رفتم البته من نزد آقا علی تجلی بودم ولی سایر بچه های ایرانی که آشنایی نداشتند برای اقامت نزد خانواده های آلمانی پانسیون میشدند و اتاقی اجاره میکردند که طبیعتا در مقابل پولی پرداخت میکردند اما فامیل ما این پانسیون را مجانی و با مهرومحبت انجام میدادند. یکی از اتفاقات جالب این دوره این بود که بی بی جان عزیزم واجب الحاج شد و داستان آن بسیار جالب است . خاله فخری در سال 48 با آقا مهدی جزایری ازدواج نمود که آنزمان دانشجو بود و اتفاقا در همان کوی مینا با برادرش آقا مصطفی سکونت داشتند . ایشان اتفاقی با یکی از فامیل خود در شوشتر برخورد میکند و پس از اعلام ازدواج خود با دختر مرحوم سید رضا ریاضی چون این فامیل آقا مهدی با خدابیامرز پدر خاله اشنا بوده از حال و روز خانواده میپرسد که آیا مستمری میگیرند ؟ ایشان اظهار بی اطلاعی میکند و پس از پرس و جو از خاله و بی بی معلوم میشود که متاسفانه مستمری نمی گیرند و خلاصه پس از پیگیری موفق به احیای حقوق و گرفتن معوقات بیست ساله شده که در نتیجه بی بی دارای حقوق شده و معوقات ایشان را واجب الحاج کرد و سال 51 به مکه مشرف شد . برای بدرقه بی بی من به بروجرد رفته و با مادرم آمدیم تهران. خدا بیامرزد آزمون را در شب های احیای ماه رمضان او مراسم داشت و همه فامیل چه پیر و چه جوان شرکت میکردیم و ضمن انجام اعمال شب قدر که بیشتر مسن ترها دعا می خواندند و ما جوانان گوش می دادیم و گاهی نیز شیطنت کرده و حرف های خودمان را میزدیم . یکی دیگر از هم دوره های ما رضا جزایری پسر عمو علی بود که بین ما به عمو رضا معروف بود. یکی از خاطره های این زمان ماشین خریدن دایی مهدی بود چون پیکان سرمه رنگ خود را تبدیل به یک پیکان جوانان گوجه ای کرد و برای سرویس اولیه من و بهروز و صدری را سوار کرده و به قزوین رفته و برگشتیم و کلی خوش گذشت. دایی چون مدل ماشین به جی تی معروف بود به شوخی می گفت این یعنی جوانان تلغر. سال 51 در امتحان زبان برای اعزام دانشجو به خارج ،قبول شدم و قرارشد پس از گرفتن پذیرش از دانشگاهی در یک کشور خارجی ،اعزام شوم. در این زمان خدابیامرز آزمون به من گفت : وضعیت مالی پدرت خوب نیست تا بتواند تو را روانه کند . عجیب اینکه من بدون سوالی این توصیه را پذیرفتم و حتی با پدرم نیز مطرح نکردم . هنوز نمی دانم که پدرم از آزمون خواسته بود با من صحبت کند یا اینکه خودش در این مورد دخالت کرد؟
بهرحال از رفتن به خارج منصرف شدم واردیبهشت 52 به سربازی رفتم. ابتدا در پادگان فرح آباد بعد لشکرگ و برای دوره تکمیلی به شیراز رفتم . در مدت خدمت درتهران ، جمعه ها که مرخصی داشتم به خانه خاله زری می آمدم وفرصت رفتن به بروجرد و دیدار خانواده را پیدا نکردم و پس از پایان دوره آموزشی به ما مرخصی دادند تا خود را به محل خدمت جدید در شهر خرم آباد برسانم . یعنی پس از هفت ماه توانستم خانواده را ببینم . خرم آباد را بعلت نزدیکی به بروجرد انتخاب کردم تا بیشتر فرصت دیدار خانواده را داشته باشم.
در تابستان سال 53 که من در خرم آباد بودم ، دایی بزرگ و حباب فخری همراه مرحوم عزیزیان و خاله مهین برای گذراندن تعطیلات تابستان به خرم آباد آمدند و یکی دو ماه در مدرسه ای ساکن بودند چون آقای عزیزیان فرهنگی بود و بهمین خاطر در مدرسه اقامت داشتند. در این مدت من حسابی سرگرم شدم و از تنهایی در آمدم چون شبها برای شب نشینی نزد آنها می رفتم و دورهمی خوش می گذشت . نکته جالب دیگر در دوران سربازی این بود که حسین شریف زاد با من هم دوره بود ولی او که سپاه دانشی بود در یکی از روستا های خرم آباد معلم بود و اغلب همدیگر را می دیدیم و گاهی من به دیدار او به روستا می رفتم . در اردیبهشت 54 از خدمت مرخص شدم و پس از دو هفته با کمک و توصیه دایی مهدی در شرکت شعله خاور استخدام شدم . این همان شرکتی بود که قبل از رفتن به بوشهر در آن شاغل بود. مدت یک سالی که نزد دایی و زن دایی در بوشهر بودم خیلی خوش گذشت چون بی بی جان و خالو عبدالله هم آنجا بودند و یکی از دوران خاطره انگیز عمر من می باشد. هر چه از محبت و لطف آنها بگویم باز حق مطلب ادا نمی شود. پس از حدود یکسال کار و زندگی در بوشهر و بخاطر لطف دایی مهدی موفق به جمع آوری پول لازم جهت رفتن به خارج شدم و در آذر ماه سال 55 تهران را به مقصد بمبیی هند ترک کردم . چون بلیط را از اهواز تهیه کردم دایی بزرگ و خانواده مرا تا فرودگاه اهواز بدرقه کردند و در تهران یک شب را منزل عمو تجلی بودم و صبح آقا محمد تجلی و خالو عبدالله مرا به فرودگاه مهرآباد بردند . ابتدا قرار بود به استرالیا بروم ولی در سفارت این کشور در هند موفق نشدم ویزا بگیرم و ناچار تصمیم گرفتم به آلمان نزد علی تجلی بروم. تابستان 55 که علی برای تعطیلات به ایران آمده بود آدرسش را در برلین به من داد تا در صورتی که نتوانم به استرالیا بروم نزد او به آلمان بروم. اتفاقا همینطور شد و با پرواز مستقیم به فرانکفورت و بعد به برلین رفتم. طبق آدرسی که داشتم مستقیم به خوابگاه دانشجویی که علی آنجا ساکن بود رفتم ، جلو درب ورودی یکی از دانشجویان ایرانی تا مرا دید ، متوجه شد که هموطنش هستم و تازه وارد. مرا راهنمایی کرده و اتاق رگینا همسر آلمانی محمد تجلی را به من نشان داد اما او نبود و ناچار برای او یادداشت گذاشته تا پس از مراجعه سراغ من بیاید ، آن ایرانی مرا به اتاق خودش برد و چون موقع شام شده بود و همسرش غذای ایرانی پخته بود که خوردیم . پس از مدتی ،رگینا که یادداشت را دیده بود نزد ما آمد و از دیدن من بسیار متعجب شد چون بی خبر آمده بودم . با او به اتاقش رفته و به علی تلفن زد و اطلاع داد که من آمده ام زیرا علی سرکار بود. علی هم خیلی شگفت زده شد و پرسید چرا بی خبر؟ داستان را برایش شرح دادم که ناچارشدم سریع تصمیم بگیرم و بسوی آلمان بیایم . پس از مدتی در کلاس زبان ثبت نام کردم و برای دانشگاه نیز تقاضای پذیرش فرستادم و موفق شدم دیپلم آلمان را بگیرم چون برای ورود به دانشگاه داشتن این مدرک لازم بود.
در این مدت پسران عمو نور جزایری یعنی محمد علی و مهدی هم آنجا بودند که مدتی با مهدی هم خانه بودم . در مدت 2 سال اقامت در خارج غیراز درس به فعالیت های دانشجویی نیز سرگرم بودم و در انجمن دانشجویان عضو بودم و تابستان ها دستجمعی به سفر می رفتیم . با پیروزی انقلاب در سال 57 به ایران برگشتم که باعث ناراحتی پدر شدم و حالا از این بابت متاسفم ولی دیگر چاره ای نیست . امید وارم جوانان به نصایح و راهنمایی های بزرگترها بخصوص پدر و مادر گوش داده و عمل کنند تا سعادت مندتر شوند.

سید محمد ریاضی پور

خرداد1394

Comment (5)

  • متشكر . بسيار گيرا ، چشم از خواندن اين خاطرات خسته نميشود و دلت ميخواهد ساعتها بخواني و تمام شدني در كار نباشد. . منتظر ادامه اين خاطرات دلنشين بيصبرانه هستيم. از بعضي وقايع ياد شده مثل ايام جنگ ، چگونگي عروسي ها و جزئيات آنها ساعتها ميتوان نوشت . و همينطوربا ياد آوري اسامي فاميل چه خوب ميشد اگر بخشي داشتيم در مورد اينكه آنها الان كجا هستند و چه مي كنند؟
    با تشكر از آقا محمد گرامي براي نگارش اين خاطرات

  • جالب بود محمد جان یاد آن ایام بخیر و فکر کنم ما آخرین نسل سازندگان این خاطرات شیرین باشیم. زیرا که زمانه نوع خاطرات را تغییر داده است.
    ایام خوش آن بود که با دوست بسر شد باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود.

  • دایی ممد بسیار جالب نوشتید حقیقتا من رو به دوران کودکیم در زادگاهم مجیدیه بردید ، بهتون تبریک میگم که این توانایی رو خداوند بهتون هدیه داده تااینقدر زیبا خاطراتتون رو توصیف کنید. من که منتظر خوندنه خاطرات شیرینه همه عزیزانه هم سن و سال شما هستم، خدا حفظتون کنه
    در ضمن این نوشته هاتونو من کامل برای مامانم میخونم و ایشون بعد از شنیدن ولذت بردن ، برایم کلی از آن زمان خاطرات تعریف میکنند .

  • متشکرم از این همه لطف و محبت شما،براستی آن دوران برای خودم نیز شیرین و دوست داشتنی است .

Leave Your Comment

Skip to content