مروری بر خاطرات

 

با درود بیکران به خاندان بزرگوار سادات قیری
انسان از هنگامی که شروع به ضبط و ثبت خاطرات مینماید شروع به بایگانی آنها میکند. یادم می آید در مسجدسلیمان منازل شرکت نفت زندگی میکردیم و چند خانواده دیگر از اقوام مثل خالو عبدالله و عمو اسماعیل و سه خانوار شوشتری دیگر در یک خانه شخصی که درویش می نامیدیم سکونت داشتند. این خانه بزرگ به خانه درویش معروف بود ،گویا نام صاحبش این بود. دارای حیاط بزرگی بود و دور تا دور آن چندین اتاق داشت و هر خانواده در یک اتاق ساکن بودند گویا سال 1336 بود چون خاله زری بچه ای داشت که در ننو بود و حدس میزنم زهره بود . مرا به آنجا میبردند تا نزد مادر بزرگ یعنی بی بی بگل باشم و او که بسیار مهربان بود مرا باصطلاح تروخشک میکرد. این خانه یک آشپزخانه مشترک داشت که با گاز طبیعی میسوخت. روزها خانم ها برای پختن غذا با ازدحام مواجه بودند ولی با صبوری کار خود را انجام میدادند تا برای اعضای خانواده تدارک ناهار و شام ببینند. شبها البته غیراز زمستانها هر خانواده روبروی اتاق خود بساط سفره شام را برپا میکردند و بهمدیگر غذا تعارف و رد و بدل میکردند ،آنروزها زندگی به راحتی امروز نبود از جارو برقی،ماشین لباسشویی ،مایکروفر،خانه مستقل خبری نبود. تعداد بچه ها هم ماشاالله زیاد بود. بنابراین لوازم رفاهی کم بود ولی در عوض آرامش و صفا بیشتر بود و مردمان آن دوره صبر و استقامت داشتند و هنر وفق دادن با شرایط روزگار را خوب یاد می گرفتند. اکثر زندگی های مشترک از زیرصفر شروع میشد . زندگی آن روزگار برای نسل جدید مثل افسانه میماند ، چطور میشود در یک اتاق چند نفر بسر برند و غذا بخورند و بخوابند ؟ روابط فامیلی چنان نزدیک و فشرده بود که احساس جدایی وجود نداشت و در همه شرایط چه شادی و چه غم یار و یاور همدیگر بودند . شبها بساط شب نشینی برقرار بود و امکان نداشت اکثر فامیل ساکن در یک شهر دور هم جمع نشوند . در ایامی که هوا خوب بود در حیاط چمن خانه ما مردان و زنان دور هم نشسته و از هر دری سخن میگفتند. مردان بیشتر به اخبار ایران و جهان و بحث های روز مملکت می پرداختند یادم میآید در سالهای دهه 30 که تازه کودتای 28 مرداد شده بود بحث مصدق و حزب توده حسابی گرم بود. آن زمان من پسربچه ای 6 ،7 ساله بودم ولی درست بخاطر دارم گفتگوهای سیاسی را . البته بین خانم ها صحبت های دیگر بود و آنها کمتر به مباحث مردانه علاقه داشتند . در جلو خانه ما محوطه ای باز بود و باتفاق پسرخاله هایم آقا بهروز و آقا صدری توپ بازی میکردیم و یکبار توپ ما به وسط خیابان رفت و زیر چرخ ماشینی ترکید. باز یادم میآید آقا بهروز وسایل بدن سازی برای خودش دست و پا کرده بود و در حیاط چمن به ورزش می پرداخت. باز بیاد دارم که من وفریده خواهرم و آبجی ناهید و سیما در حوض آبتنی میکردیم و هر کدام یک گوشه از حوض را برای خود انتخاب میکردیم. 5 ساله بودم که مرا مستمع آزاد به مدرسه فرستادند چیزی شبیه آمادگی کنونی ، در همین زمان آقا صدری پسرخاله در کلاس سوم مشغول تحصیل بود و مواظبت از من بعهده او بود ،گاهی بیتابی میکردم و معلم مرا نزد او میفرستاد. دبستان نزدیک خانه بود و فریده وآبجی ناهید که از من بزرگتر بودند در آنجا درس می خواندند ،گاهی من از روی دیوار کوتاه مدرسه بدیدن آنها میرفتم و خوردنی میگرفتم . یک بار سیما مریض شد و در بیمارستان شرکت نفت که به opd معروف بود بستری شد چون باو توجه زیاد میشد در عالم بچگی حسودیم شد و آرزو کردم کاش جای او بودم. بخاطر نزدیکی مسجدسلیمان به شوشتر در مناسبت های مختلف مثل ایام نوزور،محرم و تابستان که هوا گرم بود به شوشتر میرفتیم که با سرداب هایش(شوادون) تحمل گرما آسان تر بود. در منزل شادروان آقا سید علی قیری زاده که اختصارا “خالوعلی” میگوییم به میزبانی خالو عبدالله و خاله زری ،مهمان میشدیم.البته خانواه خالو نعمت و عمو مطهر(سید جعفر) نیز آنجا زندگی میکردند چون خانه بسیار بزرگ بود و اتاقی نیز در طبقه بالا داشت که به اتاق غرفه (غلفه) معروف بود. در کنار آشپزخانه (مطبخ) درخت کنار بزرگی بود که سایه اش نصف حیاط را می پوشاند. کوزه های بزرگی در گوشه بلند حیاط که سکو نامیده میشد وجود داشت که برای آب خوردن بود و به لهجه شوشتری “حبانه” میگویند. تابستان پس از خوردن ناهار به سرداب برای خوابیدن میرفتیم که هوای آن بسیار مطبوع بود و قابل مقایسه با هوای گرم بیرون نبود. بعضی روزها نیز با پسرخاله ها و سایر پسرهای فامیل جهت شنا کردن و فرار از گرمای هوا به رودخانه میرفتیم “دوپلون” ،”سیکا” و “لوفا” اسامی بخش های مختلف رودخانه بود. یک فرورفتگی بشکل غار بنام زیر”سیک” بود که داخلش خنک بود و ما را از تابش آفتاب سوزان محافظت میکرد. در ایام نوروز نیز دسته جمعی بیشتر فامیل به باغهای کنار شهر میرفتیم و خانمها پلوباقلا با ماست محلی برای ناهارآماده میکردند و بساط کنار و باقلای ذغالی حسابی برقرار بود. غروب که میشد بجز مردان بقیه خانواده به خانه باز میگشتند و مردها در باغ و زیر چادر می خوابیدند. در روز عاشورا که دسته های عزاداری راه میافتاد ما برای تماشا به پشت بام خانه عمه فاطمه و حاج سید محمد والدین بی بی مرضیه ،آقا مهدی وبی بی عالیه که مشرف به بازار بود می رفتیم و سینه زنی و زنجیرزنی را میدیدیم . یکی از افراد فامیل که همیشه زنجیر میزد شادروان عمو اکبر قیریان بود و پس از پایان مراسم با پشت خون آلود به خانه خواهرش عمه فاطمه همسر عمو کاظم اخلاقی میآمد تا زخم ها را پانسمان کند و دوا سرخ بزند. بعدها پس از ازدواج خاله مهین با شادروان عزیزیان چون منزل آنها مشرف به مسجد آل طیب(بعکون) بود و شبهای دهه اول محرم آل طیب منبر میرفت و طی نمایشی شب عاشورا پس از پرت کردن عبا ،عمامه و عصا خود را از بالای منبر به پایین میانداخت ،دیدنی بود برای همین خانه خاله مهین شلوغ میشد تا از پشت بام نمایش را ببینند. در خانه ها اتاقی بنام مردان یا هفیس( همان آفیس انگلیسی) بود زیرا دراین اتاق ها جلسه مردان و کاری برگذار میشد.یکبار آقای بهروزی بهمراه آقایان محمدعلی اخلاقی و جلال بنی هاشمی با دوچرخه از شوشتر تا مسجدسلیمان رکاب زدند و بدیدار فامیل های مقیم مسجدسلیمان آمدند. شاید باورش سخت باشد که آنزمان برای دادن خبری فوری از شهری به شهر دیگر چون تلفن نبود و فرستادن نامه طول میکشید ناچار یکی باید راه میافتاد تا خبر را برساند. نمونه ای که من یادم میآید هنگام فوت پدربزرگم شادروان سید حسن بود که در شوشتر با مرحومه عمه معصومه ام زندگی میکرد، خبر فوت او را آقا محمود نیک زادپور فرزند ارشد آقا سید نعمت الله زحمت کشید و از شوشتر به مسجدسلیمان آورد. البته زمانی پدربزرگ و عمه معصومه نزد ما در مسجدسلیمان زندگی میکردند. خانواده خالو عبدالله و عمو اسماعیل مدتی نیز در خانه یک شوشتری بنام داریوند مستاجر بودند که نانوایی نیز داشتند که در نزدیک همان خانه قرار داشت و ما نان را از آنجا می خریدیم . دو مغازه خواروبارفروشی نیز در نزدیکی نانوایی بود که متعلق به دوست و همکار پدرم بنام رجا بود و دیگری نام صاحبش محمدحسن بود. در آن زمان دایی بزرگ در نفت سفید ساکن بود که بعدا به مسجدسلیمان منتقل شد و در محله ریل وی(راه آهن) ساکن شدند. نام این محله بدین سبب بود که قبلا با شروع فعالیت شرکت نفت توسط انگلیسیها راه آهن تاسیس کرده بودند . فاصله این محله تا مرکز شهر که ما ساکن بودیم زیاد بود و بایستی با تاکسی یا اتوبوس رفت وآمد میکردیم . یک روز نمی دانم به چه مناسبتی شاید تولد فرزند آخر دایی بزرگ آقا مهرداد بود ،چون مادرم قبلا به خانه آنها رفته بود و به ما بچه ها گفته بود که پس از مدرسه به او ملحق شویم . قرار بود با اتوبوس برویم ولی هرچه منتظر شدیم نیامد و من که علی فوآد و منصور همراهم بودند باجبار پیاده بسوی خانه دایی بزرگ راه افتادیم . مسافت با ماشین حدود 20 دقیقه بود ولی پیاده یکی دو ساعت طول میکشید ، طفلک علی و منصور که سن آنها حدود 6 و8 سال بود خیلی خسته شدند و چند بار بین راه توقف کردیم تا رسیدیم . پس از مدتی دایی بزرگ به چاه نفتی نقل مکان کردند و درست روبروی خانه ما ساکن شدند که بین ما فقط عرض خیابان فاصله بود. از آن به بعد هرشب بساط شب نشینی بر قرار بود. خاطره دیگر که بیاد دارم ، فوت زنده یاد عمو داوری است در آن زمان که فکر میکنم سال 1336 بود چون مادرم علی فوآد را بغل کرده بود و مرا نیز با خودش همراه برد . قبل از آن نیز بیاد دارم به منزل عمو داوری که در محله کلگه قرار داشت رفت و آمد میکردیم . ایشان خیلی شوخ طبع بود و سربسر ما میگذاشت . باز یادم میآید مدتی نیز دایی محمودیان در دارایی مسجدسلیمان خدمت میکرد ودر منزل رییس اداره ساکن بود و تابستان همه برای فرار از گرما بآنجا میرفتیم چون دارای امکانات مثل کولر گازی بود.یکی دیگر از اقوام که آنزمان ساکن مسجدسلیمان بود شادروان آقا مهدی اخلاقی بود که در محله چشمه علی ساکن بود و مرتب با آنها رفت و آمد داشتیم . در کودکی تا جایی که بیاد میآورم بیشتر فامیل مقیم شوشتر یا اهواز به خانه ما رفت و آمد داشتند البته ما نیز متقابلا نزد آنها میرفتیم شادروانان عموحجی(حاج سید محمد)، عمو مهدی مطهر،عموعباس(پدرگرامی آقای خردمند)،عمه فاطمه قیریان(عمه خردمند)،عمو جعفرمطهر،دایی عبدالحسین ،دایی پرویز و والده گرامییشان عمه بلقیس ،عمومحمدعلی،عموتقی و عمو رضا شریف زاده . ایام نوروز خانواده های شریف زاده بهمراه دایی عبدالحسین به مسجدسلیمان میآمدند تا همگی به مقبره هفت شهیدان که براساس شجره نامه از اجداد ما میباشند به زیارت برویم . خدا به زهرا خانم ،حبیبه خانم ،آبجی طیبه وبتول خانم عمر طولانی وبا سلامت عطا فرماید وخدا والده ام بی بی بتول را بیامرزد که کمر همت می بستند وتدارکات خانواده را انجام میدادند. روز موعود یک وانت شورلت دربست میکردیم و عمومحمدعلی ،عموتقی وپدرم جلو می نشستند و بقیه زن و بچه ها ومردان جوانتر مثل دایی عبدالحسین،عمورضا وسایرین در پشت وانت که پیکاب نامیده میشد با شادی و سازوآواز و هلهله کنان به زیارت قبوراجدادمان میرفتیم . درآنجا نیز ضمن زیارت به دامن طبیعت زیبای بهاری میرفتیم که کلی خوش میگذشت . فکر نکنم چنین روزهایی تکرار شدنی باشد. عکسی که آقا مسعود مطهر چندی پیش در سایت گذاشت شاهدی است بر این مدعا . یادم میآید بعضی اوقات ما به اهواز نزد عمو شریف زاده ها میرفتیم و چون همگی برادران و گاهی دایی عبدالحسن با هم زندگی میکردند ،آنجا هم خیلی خوش میگذشت و عمو محمدعلی توقع داشت که هر فامیلی که به اهواز میآمد بایستی ابتدا به منزل ایشان وارد شود که این نشان محبت و تعصب فامیلی ایشان بود. بیاد دارم دایی مهدی تعریف میکرد پس از ازدواج آبجی آذر و سکونت وی در اهواز ،در سفری که به اهواز داشت به خانه آذر وارد میشود که با اعتراض شدید عمومحمدعلی روبرو میشود . آن زمان از تلویزیون خبری نبود ولی در اهواز تلویزیون کویت قابل دریافت بود که آهنگ های عربی از فرید الاطرش ،عبدالحلیم حافظ وام کلثوم پخش میکرد و بزرگان کلی لذت میبردند.یکی از فامیل های وابسته که در مسجدسلیمان ساکن بود آقا جعفروزیری دایی آقای خردمند بود که مغازه داشت و به حرفه خیاطی اشتغال داشت و طرفدارپروپاقرص دکتر مصدق بود بطوریکه نام یکی از پسرانش را مصدق گذاشته بود . مغازه ایشان در خیابان اصلی شهر بود و پاتق مردان فامیل بود چون اکثر بعدازظهرها نزد ایشان میرفتند. روزگار کم کم گذشت و بعلت تغییرات جامعه بیشتر فامیل ساکن مسجدسلیمان روانه شهرهای دیگر نظیر اهوازوتهران یا شوشتر شدند و تنها خانواده ما ودایی بزرگ ماندیم . خالو عبدالله وعمو اسماعیل که درشرکت نفت کار میکردند با طرح سالی دو ماه بازخرید شدند و به شوشتر رفتند. آقا مهدی اخلاقی نیز به شوشتر رفت. دایی مهدی نیز شرکت نفت را رها کرده و به تهران رفت. البته درسال1347 دایی کاظم نیز به مسجدسلیمان منتقل شد و در خانه ای نزدیک ما ودایی بزرگ ساکن شد اما با انتقال دایی بزرگ به جزیره خارک در سال 1347 ، ایشان نیز به شوشتر رفتند. آخرین خانواده که تا سال 1350 سنگر مسجدسلیمان را حفظ کرد ،خانواده ما بود که پدرم در این سال حکم انتقالی به شهرستان بروجرد گرفت . اما قبل از تحولات بعلت نزدیکی خانه ها و دلها هرشب یا ما خانه دایی بزرگ بودیم یا آنها به خانه ما میآمدند و یا به خانه دایی کاظم میرفتیم . شاید باور کردنی نباشد ولی ما بچه ها بر سر مهمان ها بگومگو داشتیم و هرکدام میخواستیم مهمانها شب را در خانه ما باشند ،منظورم ما و بچه های دایی بزرگ بود. آن زمان مدتی خاله خدیجه نزد خواهرش حباب فخری بود و در نگهداری از آقا مهرداد کمک حال بود بطوریکه الفت خاصی بین او و مهرداد بوجود آمده که از آن دوران است . در آن ایام پدرم ضبط صوت گروندیکی خریده بود و یکبار که شادروان محمد تجلی آمده بود برنامه مشاعره ای ترتیب داد که شرکت کنندگان آن عبارت بودند از :دایی بزرگ ،محمد تجلی، فریده و پروین که اشعاری را آماده کرده و میخواندند و بین دو بخش مشاعره آهنگی از ایرج میگذاشت تا نشان دهد که برنامه زنده است . شب نشینی ها نیز با بازی ما بچه ها و صحبت و ورق بازی بزرگترها میگذشت . یکی از نکات جالب شب نشینی موضوع چای شب بود که مامان و حباب فخری مخالف بودند و آقایان موافق و همیشه پس از جروبحث زیاد با اصرار آقایان خانمها با اکراه بساط چایی را برپا مینمودند. خاطره ای از آقا احمد خردمند و پدر گرامیش را بیادم میآید و آن از این قرار است : شبی ایشان به منزل ما برای شب نشینی آمده بودند و اتفاقا خانواده عمو تجلی نیز بودند. بعد از ظهر آذر که خیلی تخس و شیطان بود با پسر همسایه دعوایش گرفت و کار بالا گرفت و تا شب ادامه داشت ،عمو عباس خواست میانجیگری کند که موفق نشد ولی سرانجام غایله خوابید. آن زمان من نوجوانی خجالتی بودم و کمتر بیرون از خانه میرفتم و پدرم از این موضوع ناراحت بود و گاهی به محمد بزرگزاد میگفت تا سراغ من بیاید و مرا تشویق کند تا با هم بیرون برویم . گاهی نیز باتفاق محمد و پروین و فریده به باشگاه ایران میرفتیم و شام میخوردیم و لوتو(تنبلا) بازی میکردیم. یکی از خانواده های ساکن مسجدسلیمان عمو احمد مرعشی شوهر خاله سکینه بود که فراموشم شده بود. یکبار هم باتفاق محمد،علی فوآد و منصور برای پیک نیک پیاده به تمبی رفتیم که در عالم بچگی یکجور ماجراجویی بود. تمبی محلی بود کنار آب شوری در مسیر هفتگل که تفرجگاه بود و معمولا برای پیک نیک و سیزده بدر بآنجا میرفتیم . در سال 1347 با انتقال دایی بزرگ به جزیره خارگ خیلی دلتنگ شدیم و برای هر دو خانواده جدایی سخت بود اما ناچارا پذیرفتیم . پس از دایی بزرگ خانواده دایی کاظم هم به شوشتر رفتند چون دایی کاظم به هوای ما و دایی بزرگ آمده بود و کلی پکر شد . حدود دو سال یعنی تا 1350 تنها بودیم و در این مورد پدرم شعری سروده بود در وصف تنهاییش چون با دایی کاظم و دایی بزرگ علاقه خاصی داشت . در این شعر رفتن فامیل را به نوبت ذکر میکند و آخر شعر چنین گفته : قیری برفت از مسجدسلیم آن دوست زیبای تو، نعمت و اسمال زین دیار ،تنها تو مانده ای میان خارها. در همین سال 1350 که پدرم به بروجرد انتقالی گرفت من هم که 18 ساله بودم دیپلم گرفتم و برای یادگیری زبان انگلیسی به تهران نزد خاله زری رفتم و عملا از خانواده جدا شدم البته به خانواده سر میزدم ولی دایم پیش آنها نبودم . فکر کنم تا اینجا نوشتن خاطرات کودکی و نو جوانی کافی باشد و ادامه آن در نوبتی دیگر. به امید سلامتی و موفقیت همه خاندان قیری.

با احترام محمد ریاضی پور فروردین 1394

Comment (9)

  • دایی ممد عزیز خوندن خاطراتتون خیلی لذت بخش بود چه قدر قدیما روابط فامیلی نزدیک و صمیمی بود .یادی کنیم از همه درگذشتگانی که در مطلب شما بودند خدا همگی رو بیامرزد

  • احسنت بر شما
    حافظه قوی شما در بیان خاطرات گذشته نعمتی خدادادی است که نصیب شما وسادات گشته است تا در گذر زمان باشند کسانی که خاطرات را زنده نگهداشته وبرای نسل جوان بیان نمایند .پیشنهاد میکنم همگان را در این مورد بی نصیب نگذارید و با نگارش خاطرات خود بصورت مکتوب آنها را بعنوان یادگاری برای نسلهای آینده حفظ نمائید. باز هم درجهت تکمیل خاطرات شما عکسی درآرشیو بنده موجود است که پدر مرحوم شما عمو نبی وخود شما وچند نفر دیگر در گردشگاهی که فکر میکنم هفت شهیدان باشد حضور دارند.عکس از نظرفیزیکی ممکن است متعلق به بنده باشد ولی صاحب اصلی آن شما فرزندان آن مرحوم میباشید.ایمیل خود را برای بنده ارسال بفرمائید عکس را برایتان ارسال نمایم وتصمیم برای انتشار یا عدم انتشار آن با شما خانواده محترم عمو نبی میباشد.
    امیدوارم خدمت کوچک ما بتواند در نزدیکی مجازی اعضا مثمر الثمر باشد
    با سپاس
    سید مسعود مطهر

  • با درود به شما آقا مسعود گل ، خودم را لایق اینهمه محبت نمیبینم . با تشکر از لطف شما ، چنانچه موافق باشید از پدر گرامی در صورت حوصله و وقت شما مطالب دوران گذشته را از ایشان پرسیده و برایم ارسال کنید تا در نوشته های بعدی منظور کنم بخصوص از دوران هفتگل و نفت سفید و سایر موارد چون پدر گرامی همچون گنجینه زنده ایست که باید از فیض ایشان بهره مند شویم. بدینوسیله اعلام میکنم چنانچه هر کدام از اقوام محترم خاطراتی را بیاد دارند برای اینجانب بفزستند تا بنده بنام خودشان در سایت بگذارم. ایمیل آدرس من : reazipoor@ gmail .com بصورت online در خدمت هستم. به والدین محترم سلام مرا برسانید.

  • چقدر زیبا و دلنشین نوشته ای محمد جان یاد همه درگذشتگان گرامی براستی که صفا و صمیمیت آن دوره بهترین خاطره ایست که همه ما از گذشته داریم تشکر فراوان که یکبار دیگر باعث شدی این خاطرات زنده شوند

  • با سلام ، این عکس جالب از بی بی زهرا ریاضی (بیب بگل) مادر بزرگ عزیزم را به فامیل محترم بخصوص نزدیکان او تقدیم میکنم.

  • عالی بود دایی ممد دست شما درد نکنه من که با اشتیاق، تا کلمه آخرش رو خوندم و واسه مامانم تعریف کردم. مامان کلی خندیدن و بعضی اوقات آهی از روی دلتنگی میکشیدند ، معلوم بود که کاملا اون روزها رو به یاد آوردن

  • با درود به افسانه و رویای عزیز ، از اظهار محبت شما متشکرم امیدوارم بتوانم باز هم یاد دوران گذشته را برای همبستگی بیشتر بین خودمان بازنویسی کنم . امیدوارم جوانان برومند نیز بین خودشان از این راه ارتباط برقرار کنند و جو دوستی و نزدیکی را ایجاد کنند. ضمنا یک چشم روشنی و یک جایش سبز بابت آمدن و رفتن نورچشم روزبه به شما بدهکارم که بدینوسیله ادا میکنم باشد تا پوزش مرا بپذیرید.

  • آفرین محمد جان خاطرات سالهای پیش را زنده کردی و چه خوب بود آن دوران و یاد همه عزیزان ازدست رفته بخیر. موفق و کامیاب باشی

  • یادشون بخیر –چقدر در زندگانی راهنمایمان بود و حالا بعداز چندسال از فقدانش از روی کنجکاوی دفترچه خاطرات دوران جوانی را مرور میکردم و یاد شعری که عموی گرامی و مهربان و راهنمای زندگی بود –افتادم و خواندم …دلا یاران سه قسمند ار بدانی زبانی ند و نانی ند و جانی زبانی را زبان خوش نگهدار به نانی نان بده ار میتوانی ولیکن دوست جانی را نگهدار به راهش جان بده تا میتوانی سیداسماعیل اباد و یاد گفته های پدر مهربانم سیدعبدالحسین مطهر …چرا هروقت راه زندگی هموار میگردد بشر تغییر حالت میدهد – خونخوار میگردد بوقت عیش و عشرت مینوازد کوس و بدمستی بوقت تنگدستی – زاهد و دیندار میگردد …

Leave Your Comment

Skip to content