خاطراتی از بزرگان

 

 

با سلام به فامیل محترم و بزرگوار سادات قیری اینجانب محمد ریاضی پور از دوران کودکی خود از برخی بزرگواران فامیل خاطراتی را بیاد دارم که ممکن است کوتاه و مختصر باشد ولی یاد عزیزان را زنده نگه میدارد. تا آنجا که حافظه ام کمک کند و هر چند کوتاه با ذکر نام هر بزرگوار و خاطرات مربوط به آنها را می نویسم .

 
شادروان سید عبدالله قیری زاده
بیاد می آورم زیر ده سال سن داشتم و در مسجدسلیمان کوی افرنبی در منازل شرکت نفت ساکن بودیم و چون ایشان و خانواده و چند خانواده دیگر نیز در نزدیکی ما سکونت داشتند و باصطلاح همسایه بودیم مرتب طبق رسم آن زمان رفت و آمد داشتیم و بقول معروف خانه یکی بودیم . ایشان شخصیتی آرام ‘ متین ولی شوخ طبع داشتند و هر وقت به خانه ما می آمدند ‘ ما بخاطر همین مهربانی جذب ایشان میشدیم و دورش حلقه میزدیم . ایشان به ما می گفت : سوالی می پرسم و شما باید خیلی سریع و تند جواب دهید . می پرسیدند : کاه می خورید یا جو؟ ما اکثرا عجله میکردیم و متوجه نمی شدیم که هر دو اینها برای انسان خوردنی نیست و با شتاب یکی از این دو را نام میبردیم . سپس ایشان ما را متوجه میکرد که ابتدا باید فکر کنید و بعد جواب دهید . مورد دیگر این بود که ما را همراه خود سوار اتوبوس شرکت نفت میکرد واز ابتدا تا انتهای مسیر را چند بار می رفتیم ودر عالم بچگی کلی کیف می کردیم . در دوران بزرگسالی نیز حدود یکسال با ایشان در شهرستان بوشهر خانه شادروان دایی مهدی ریاضی زندگی کردم . چون در سال 1354 تازه سربازی ام تمام شده بود و به لطف دایی عزیزم کاری پیدا کرده بودم و بهمین علت در بوشهر ساکن شدم و نزد آنها زندگی میکردم و دایی عبدالله هم آنجا بودند چون در بیمارستان شیروخورشید مشغول کار بودند. خیلی خوش می گذشت زیرا آنقدر دایی و زن دایی لطف و محبت داشتند که حقیقتا یکی از بهترین ایام عمرمن شد خصوصا در آن هنگام بی بی جان عزیزم نیز بودند و سایه پر مهرش بر سر همه ما بود. یاد و خاطره ایشان با مهربانی هایش همیشه درذهنم می ماند. روحش شاد و یادش گرامی باد و خدا خاله عزیز و فرزندانشان را عمر طولانی و با عزت عطا بفرماید. آخرین دیدارم با خالو عبدالله زمانی بود که عازم خارج بودم و مهندس تجلی همراه ایشان مرا تا فرودگاه بدرقه کردند . روح هر دوشان شاد باد و یادشان گرامی .

 

خاطره هایی از دایی مهدی
از زمانیکه خود را بیاد می آورم دایی مهدی همیشه در رندگی ام حاضر و موثر بود. خدا روحش را قرین آرامش کند . به یاد می آورم سال 1336 بود و مادرم شبی از مهرماه باردار بود و گویا درد زایمان میگیرد و دایی مهدی که نمیدانم چگونه خبردار شده بود منزل ما بود و با پدرم به دنبال ماما رفتند . اما جالب بود که هر دو با یک ماما وارد شدند و جالبتر اینکه آنها از دیدن یکدیگر جا خوردند و تقریبا دعوایشان شد اما پدرم به هر دو گفت : نگران نباشید مزد هر دوی شما را میدهم.
من و خواهر بزرگترم فریده که غرق خواب کودکانه بودیم و از این ماجراها بی خبر ناگه دایی مهدی آمده و در حالیکه ما را بیدار میکرد گفت: پاشید که خدا برادری به شما داده . این زمان من فقط 4 سال داشتم و کاملا این یادم میاید . مادرم بارها برای ما نقل کرده بود که هنگام مرگ پدرش دایی مهدی بسیار کم سن و سال بود و بار اداره مادر و خواهر کوچکش بعهده او افتاد و برای همین جویای کار شد و قرار شده بود در شرکت نفت استخدام شود ولی قدش کوتاهتر از حدی بود که لازم میبود و برای اینکه بتواند از این سد بگذرد درون کفشهایش مقداری چیز میگذارد تا او را بپذیرند . خودش نیز برایم تعریف میکرد : زمانیکه به مدرسه میرفت بعلت کم سو بودن چشمانش و نیاز به عینک ‘ مطالب روی تخته سیاه را درست نمیدیده و بهمین خاطر درسش ضعیف بوده و از طرف خانواده مورد سرزنش قرار می گرفت و او را به بازیگوشی و تنبلی متهم میکردند . تا سرانجام حرف او را می پذیرند و برایش عینک تهیه میکنند و از این پس شاگرد زرنگ کلاس می شود . پس از مهاجرت دایی به تهران و ازدواج با دختر عمویش خانم صدیقه تجلی دختر بزرگ شادروان عمو تجلی ‘ تابستان ها بعلت گرمای طاقت فرسای مسجدسلیمان ‘ پدرم خانواده را یکی دو ماه شاید هم بیشتر به تهران نزد دایی میفرستاد برای آب و هوا و این خود باعث انس و الفت و البته زحمت میشد . چون ما آنزمان 4 تا خواهر و برادر بودیم و مخصوصا ما پسرها شیطان بودیم ولی دایی و زن دایی و بی بی با حوصله و صبر و مهربانی در این دوسه ماه ما را پذیرا بودند.
یادم می آید بخاطر کم کردن شیطنت ما ‘ مرا که بزرگتر بودم با خودش به سرکار در محل کارش که کارگاه تعمیرات تهویه مطبوع شرکت شعله خاور میبرد . منهم ساکت و ترس همراه احترام تا عصر کنارش بودم و صدایم در نمیامد. یادم میاید که ابتدا در سلسبیل خانه اجاره کرده بود و بعد در مجیدیه و مدتی هم خانه سازمانی در کاووسیه کنار کارگاه شرکت. آقا صدری هم در کاووسیه نزد دایی بود و نزد مغازه داری بنام فریدون که یهودی بود کار میکرد چون بعدا آقا صدری مرا گاهی با خودش به محل کار میبرد . در یکی از سالها با گم شدن من دردسر بزرگی برای دایی و عموتجلی درست شد . ماجرا به این صورت بود که روز جمعه ای همگی فامیل که شامل ما ‘دایی و عمو تجلی و شاید خانواده دایی محمودیان بدیدار عموعلی جزایری (پیشنماز) که در آن هنگام در کاخ نیاوران ساکن بود ‘رفتیم و در باغهای آنجا کلی بازی کردیم هنگام بازگشت میباید در میدان تجریش سوار اتوبوس میشدیم من سوار اتوبوس دو طبقه میشدم که آبجی آذر بمن گفت صبر کن و همراه مادرت سوارشو! من برگشتم و با میله های ایستگاه مشغول بازی شدم و متوجه نشدم چه موقع مادرم سوارشده و همگی رفته بودند. بخودم آمدم و دیدم که تنها در میدان تجریش مانده ام و ناگهان گریه ام گرفت وچند نفر که متوجه شدند ‘ سوال کردند مگر گم شده ای؟ با گریه جواب دادم بله . خلاصه پس از مدتی مرا به کلانتری بردند و مسول آنجا پرسید آدرس خانه تان را بلدی؟ با گریه پاسخ دادم بله ! در این چند ساعت خانواده با نگرانی بدنبالم میگشتند بخصوص دایی که خودش را به پدرم جوابگو میدانست . سرانجام پاسبانی مرا به میدان ثریا (امام حسین) آورده چون از آنجا بلد بودم به خانه دایی بروم ‘ ولی چون مادر و دایی خانه عمو تجلی بودند پاسبان مرا به آنجا برده و مرا تحویل داده و عمو تجلی 5 تومان به پاسبان انعام داد. دایی و عمو تجلی مرا تشر زده و گوشمالی کوچکی دادند از آن پس دایی آدرس خانه را در جیبم می گذاشت تا اگر دوباره گم شدم راحت تر پیدا شوم . از دیگر خاطرات در بوشهر است که برخی سالها برای ایام نوروز نزد ایشان می رفتیم و با هوای مطبوع بهاری بوشهر و روی خوش دایی و زن دایی حسابی خوش میگذشت . قبل از مهاجرت ما به بروجرد گاهی ایشان برای ایام نوروز به مسجدسلیمان می آمدتد و ما بچه ها که سرگرم امتحانات ثلث دوم بودیم با ذوق و شوق زایداتوصفی امتحان میدادیم تا زودتر مدارس تعطیل شوند و ما با خیال راحت کنار خانواده دایی اوقات خوش نوروزی را بگذرانیم . مدت یکسالی که در بوشهر خدمت ایشان بودم دو بار برای عروسی به اهواز رفتیم که شادروانان خالو عبدالله و آقا محمد تجلی نیز همراه بودند آن سال عروسی پروین خانم قیری زاده و آقا محمد شریف زاده بود که واقعا خوش گذشت و بیاد ماندنی است . در سال 1372 برای مدتی به شهرستان بهشهر برای کار نزد آقای سید مهدی جزایری رفته بودم و جالب اینکه دایی مهدی با خانواده و مهندس محمد تجلی هم درانجا مشغول کار بودند که واقعا اوقات خوش و فراموش نشدنی داشتیم روزها به کارگاه می رفتیم و همگی و شبها منزل پراز مهروصفای دایی جمع میشدیم و تا پاسی از شب از باهم بودن لذت میبردیم . حیف شد که زود من از بهشهر رفتم . دایی هر جا که ساکن میشد خانه اش با در باز و روی گشاده دایی و زن دایی خانه امید همه فامیل بخصوص ما خواهرزاده هایش بود آخر ما یک دایی بیشتر نداشتیم و جور همه ما را او میکشید . در شهرکرد و سپس در کرج خیابان اردلان 3 و آخر سر اندیشه فاز2 . در آنزمان که دایی عزیزم در اندیشه ساکن بود هر از گاهی به سر میزدم اما یک روز پیش از ظهر برای دیدار او میرفتم ابتدا خواستم به حضور خاله زری عزیزم بروم ولی تلفن او جواب نمیداد به خانه رویا زنگ زدم ولی او هم جواب نمیداد آخر سر به آقا بهروز زنگ زدم و سراغ خاله را گرفتم و او گفت: بیا خانه دایی همه اینجا هستیم کمی بد حال است . با شتاب و نگرانی خودم را به خانه دایی رساندم و به محض وارد شدن حس کردم اوضاع غیر عادی است تا اینکه فهمیدم چراغ عمر دایی مهدی عزیز و بزرگ ما خاموش شده ولی هنوز جسم بی جانش در آنجا بود خودم را بالای سر او رساندم و برای آخرین بار به چهره دوست داشتنی او خیره شدم و اشک در چشمانم حلقه زد . یکی از تاثیرگذار ترین مرگ عزیزان را تجربه کردم. روحش شاد و یادش همیشه در قلب من است .

Comment (10)

  • دایی محمد عزیز دستتان درد نکند . مطالبی که نوشتید بسیار بسبار جالب و خواندنی بود . حقیقتا این دو عزیز از بهترین و اثر گذارترینه اشخاصی بودند که من در فامیل عزیزم میشناختم و باعث افتخاره که نسبت نزدیک با این دو بزرگوار دارم. مرا به دوران کودکیم بردید و این بهترین و متفاوت ترین عیدی بود که تا الان به دست آوردم. .ممنون

  • دایی ممد عزیز بسیار زیبا و دلنشین بود خاطراتتون از این دو عزیز از دست رفته و بابام چه دایی خوش شانسی بود که خواهرزاده هایی به این قدر شناسی داشت خدا روح عمه و عمو نبی و این دو بزرگوار را قرین ارامش ابدی کند .آمین

  • كاش ميشد ساعتها نشست و اين خاطرات را بيشتر و بيشتر خواند. در ميان خواندن اين خاطرات فيلم مصوري در ذهنم نقش مي بست. چقدر زيبا اين خاطرات را نوشته ايد. دست مريزاد. خدا رحمت كند اين عزيزان رفته را. صداي مرحوم دايي مهدي هميشه پيام آور انرژي خوب و صميمي و فاميل دوستي بود. هميشه با صداي بلند و دلنشين كلمه بله را تكرار ميكرد ، هميشه در كنارش دلم ميخواست همه اينقدر فاميل دوست باشند. همه اينقدر با محبت باشند. خدا سلامت نگه دارد زن دايي عزيزمان را. آقا رضا و عليرضا عزيز و البته دخترخانمهاي بامحبت و گل افسانه جان ، رزي عزيزم و آني مهربان را.

  • محمد جان آفرین چه خوب نوشتی و چه خاطرات زیادی را که من نیز در آن نقش داشتم زنده کردی. همه بزرگان فامیل هر کدام حقیقتأ دارای صفاتی مشخص خودشان بودند که جالب و ارزنده بود. شاید ما چند نفر انگشت شمار از یادآوری این خاطرات لذت ببریم و خدا میداند که خاطرات نسل آینده از بزرگان چه خواهد بود و چه صفتی از ما برایشان بیادماندنی میشود اگر این بیگانگی که بین انسانها وجود نداشت. روح همه بزرگان فامیل شاد .

  • آنی جان عزیز ، واقعا ما خواهر زاده ها از صمیم قلب علاقه عجیبی به دایی داشتیم ، بجز اینکه تنها دایی ما بود بلکه آنقدر با محبت و با معرفت بود که علاقه و احساس مسولیت نسبت به تمام فامیل در وجودش موج میزد. او عادت نداشت زیاد محبت خودرا ظاهر کند ولی اگر اهل دل بودی چشمه جوشان محبت و رافت را در او احساس میکردی. او بگردن من کمتر از پدرم حق ندارد . روحش شاد باد

  • سلام به سادات قیری با ارزوی سلامتی برای همه خواستم در اینجا یادی کرده باشم از پدر بزرگوارم پدری که دنیای کوچک و بی کینه ای داشت پدری که دلش همچون نامش بزرگ بود عاشقش بودم هستم و خواهم بود پدری که از مهربانی و از شخصیت اجتماعی بالا ترین مقام را داشت پدری که فرزندانش عاشقانه خودش را دوست داشتن پدرم جایت فیزکی در بین ما نیست اما خاطراتت و مهربانیهایت ماندگارند دوست دارم خیلی دلم برات تنگ شده

  • پروین عزیز ! دایی بزرگ که واقعا تک بود همیشه خنده روی لبانش بود مثل آب چشمه زلال بود و قلب پاک و بی ریایی داشت. من او را در حد پدرم دوست دارم و خاطرات زیادی از ایشان بیاد دارم.در مسجدسلیمان ، خارگ ، اهواز ، شاهین شهر و کرج . اگر یادت باشد زمانی که بچه بودیم باتفاق خانواده شما و ما به همراه بی بی و خاله فطین به مشهد رفتیم و چقدر خوش گذشت . مثل بهار دلنشین و سبز بود و در کنارش گذر زمان را حس نمی کردی . من شخصا علاقه عجیبی به ایشان دارم و روزی نیست که نامش را چندین بار بزبان نیاورم.
    هر وقت یاد خدا میکنم چنین میگویم : ای خدای خالو بزرگ مثل پدرم که میگفت : ای خدای آبزرگ . روحش شاد و یادش گرامی باد.

Leave Your Comment

Skip to content