زایمان

 

 

یکی بود
یکی نبود
وسط چرخ فلک
زیر گنبد کبود
یک عدد پنجره از شیشه و سنگ
پشت آن پنجره دالانی تنگ
گرم و نمناک و بخون آلوده

با سر از آن دالان
چه بخواهی چه نخواهی
میروی خارج از آن محدوده
هیچکس هم نظرت را به پشیزی نخرد
گریه ات راه به جایی نبرد
هیچکس از تو نپرسد آیا
که تو مرد سفری؟
حاضری هر خطری را
تو به جانت بخری؟

یک نفر آن سر دالان
به کمین بنشسته
تو نمی آیی و او میکشدت
تو نمیخواهی و او میخواند
“نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد”
با همین یک مصرع
و هزاران وعده
که چنین خواهد شد
و چنان خواهد شد
بند از بند دلت میگسلد!
و از آن لحظه که بند از شکمت پاره کنند
بند صد خواسته را
از ره سمع و دهان و بصرت
گره آن دل بیچاره کنند
و کسی از تو نمیپرسد هیچ
که تو ای برده اجباری بند
دیه بند و اسیریت به چند؟
نیک چون مینگری
همه آدمیان
در بندند
و عجیب اینکه همه
در پی بند دگر میگردند!!!
در کلاس دنیا
صف به صف
آدمیانِ در بند
همگی شکل همند
کف دست همه یک رشته کمند
تن خود میبافند
به تن چرت و چرند!!
به تن تخته طبق!
به تن پول و ورق!
به تن آجر و سنگ
به تن پستی و ننگ!
نقش ها میبافند
تا تو پندار کنی
نقش دل میبینی
نقش یک روح بلند
نقش لبخند
ادب
آرامش
نقش گل میبینی

طاقتم طاق شدست
یک صداییست درون دل من
که مرا میگوید
من به پا خواهم شد
وز تن تخته و بند
من جدا خواهم شد
جامه از خویش بدر خواهم کرد
سوی خورشید سفر خواهم کرد

ولی امروز ندارم فرصت
روزهای دگری هم باقیست
وقت و رخصت کافیست
فرق من با دگران چیست؟
اگر برخیزند
سوی خورشید چو پرواز کنند
و اگر بی خطر آنجا برسند
من پس از روزی چند

اولین شنبه که از راه رسد!
میکشم پای از بند.

سپهر مطهر
دیماه 1394

Comment (5)

Leave Your Comment

Skip to content