از دلنوشته های من

 

 

دلم هوای سفرهای دو نفره مان را کرده

ساده بود مثل علی ابراهیم مصر ،مثل پیرزن امامزاده داوود جاده فیروز آباد فراشبند، با آن لفظ شیرینش که خاطره می گفت :” دو هفته پیش دو نفر آمده بودند لفظشان مثل شما کج بود ” یعنی لهجه شان با این پیر بانو فرق می کرد یعنی مثل ما ………

ساده بود مثل تعارف بی دریغ دوست دره شهریمان که اگر شام نمی ماندیم به غیرت مردانه لریش بر می خورد ،مثل گره های روی درخت مقدس گردنه رخ قبل از شهر کرد .مثل خانه علی هرسینی که بوی نان تازه مادرش صبح گاه بیدارمان می کرد

ساده بود مثل تو که سکوت می کردی سراسر جاده را و قربانی اشتیاق می خواند و بنان دیلمان چه چه می زد

ساده بود مثل حریم امن خرقان که در گوشه اش می نشستم و مستی و نمازت را می بلعیدم

ساده بود مثل سفر مشهدی که نیمه شبش از ترس کولاک چشم روی هم نگذاشتم

دلم تنگ شده برای مسجد جامع بروجرد ،برای پیرمرد نیاسری کنار آبشار که لواشکهایش مزه نوشابه میراندا می دهد. برای گچ بریهای مستانه رباط شرف سرخس، برای سیاه چادری که روبه روی خروجی امامزاده شاه پریان جاده حاجی آباد علم شده بود .دلم تنگ شده برای مردم ساده زابل قندهای استوانه ای بیرجند .ای کاش سرعت زندگی کمتر بود و من و تو فارغ البال تن می سپردیم به جاده .می رفتیم و می ایستادیم و حرفمان با چوپانکی کرد در پیچهای جاده مریوان گل می انداخت .پیرمردهای سبزواری را در قاب تصویر ابدی می کردیم و استانبولی پاکستانی در رستوران پاکستانیهای آبادان سیرمان می کرد. با بانوی برقع پوش پنج شنبه بازار میناب قلیانی می چاقیدیم و من با یک پک گیج می شدم و تو تا بندر عباس اندر مضرات قلیان برایم سخن می راندی

می ایستادیم فقط من و تو بدون دیگران و سکوت جاده چک چک خرانق ترا به گریه می انداخت، که مست بودی از زیبایی کوهها و من با دهان باز نگاهت می کردم که مگر انچه در سینه تو می طپد چقدر رقیق است که با زیبایی کوهها و سکوت کویر می لرزد.کاش مثل گذشته های نه چندان دور که فارغ البال بدون غم پروژه کوفت و کار زهرمار و اعتبار وهزار عدد دیگر که از بس به آنها فکر کرده ام بریده ام، فاصله میان رفتن و ماندنمان یک نگاه بود و بستن چمدانی که باز نمی شد از شوق سفر.دلم ستاره باران قصر بهرام را می خواهد و بوی سرمای طالقان را ….. گلهای بهار خوزستان و گرمای مرنجاب را که روی شن دراز کشیده بودم و ساعتی بعد تو در به در آب لیمو و خاک شیر در بیدگل می ویدی که گرما زده شده بودم

بزرگ شده ایم نه به سن و سال، به پهنا و شاخ و برگ، و حالا برای کندن و رفتن گیر می کنیم، شاخه هایمان ستبر شده و نسیم نمی تواند تکانشان دهد

رفیق سفرهای دورم! کمی سکون و وقت لطفا و همت که دوباره دوره گرد کوچه های عشق کویر شویم و با مردمان ساده اش بخندیم و از فوران عشق بگرییم.

 

سیده مهسا مطهر

دیماه 1393

Comment (5)

Leave Your Comment

Skip to content